دل حیران....
الهی! چند نهان باشی و چند پیدا؟ که دلم حیران گشت و جان شیدا. خدایا!چند خوانی و رانی؟ بگداختم در آرزوی روزی که در آن روز تو مانی. تا کی افکنی و برگیری؟ این چه وعده است بدین درازی و بدین دیری؟الهی! این بوده و هست و بودنی. من به قدر و شأن تو نادانم و سزای تو را نتوانم دربیچارگی خود گردانم. روز به روز بر زیانم، چون منی چون بوُد؟ چنانم. ازنگریستن در تاریکی به فغانم، که خود بر هیچ چیزهست ماندنم ندانم. چشم بر روی تو دارم که تو مانی و من نمانم چون من کیست؟ اگر آن روز ببینم اگر ببینم به جان، فدای آنم. پیرطریقت گوید: روزگاری او را می جستم، خود را می یافتم ، اکنون خود را می جویم او را می یابم.
ای حجت را یاد و انس را یادگار، چون حاضری این جُستن به چه کار