سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فصل سکوت

آیا مرگ پایان انسان است؟

 

از مرگ حذر کردن دو روز روا نیست       روزی که قضا هست و روزی که قضا نیست

مرگ پایان زندگی نیست بلکه یک آغاز است ، آغاز یک زیستن ، یک پرواز و یک وصال . انسانها با مردن به دنیایی فراتر از این دنیا سیر می کنند یک سیر روحانی و معنوی . همه ما می دانیم که روزی خواهیم رفت چه بخواهیم و چه نخواهیم.یکی زودتر می رود و یکی دیرتر به قول معروف :« دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد» و می دانیم این راهیست که بر سر راه همه ما قرار داده شده است، پس می توانیم با اعمال و رفتاری که انجام می دهیم آن را برای خود زیبا جلوه دهیم . هر کس از مرگ تصور خاص خودش را دارد ولی وقتی فکرش را می کنیم می بینیم که اکثر ما از مرگ می ترسیم . دلایل متعددی برای این موضوع وجود دارد که من به چند دلیل از آن اشاره می کنم شاید یکی از این دلایل درک نکردن و تجربه نکردن مرگ باشد ما با تجربه هر موضوع سخت و مشکلی را برای خود آسان می کنیم و این تجربه باعث می شود که دیگر از آن موضوع یا مسئله نترسیم و چون مرگ قابل تجربه کردن نیست و در زندگی ما فقط یک بار اتفاق می افتد، اکثر ما نمی توانیم آن را درک کنیم و همیشه ترس از مردن در ما وجود دارد .شاید در دلیلی دیگر چنین بتوان گفت که انسانها از مرگ می ترسند چون فکر می کنند در هنگام مرگ باید به تنهایی در دنیایی نامشخص و نامعلوم قدم بگذارند . یکی دیگر از دلایل و مهمترین آنها این است که انسان فطرتاً و ذاتاً دوست دارد که جاودان باشد و از فانی شدن متنفر است. برخی بزرگان همین مطلب را مبنای اثبات معاد دانسته اند و چون ما به باقی بودن و دائمی بودن عالم آخرت یقین و اطمینان نداریم، از مرگ گریزان هستیم.اگر یک دهم آنچه به این عالم اطمینان داریم، به آخرت اعتماد داشتیم، دلهای ما به آخرت تمایل و گرایش پیدا می کرد و دیگر ترس از مرگ وجود نداشت. و ما همیشه باید بدانیم که مقصد خداست نه دنیا و مرگ پایان انسان نیست.

مهر رخسار تو می تابد ز ذرات جهان    هر دو عالم پر زنور و دیده نابینا چه سود


چگونه مردمان عادی همنشین پیامبران می شوند ؟

    نظر

روزی حضرت داوود(ع) از خداند بزرگ خواست تا همنشینش را در روز قیامت به او نشان دهد . خداوند فرمودند که حضرت به بیرون از شهر برود و اولین کسی را که دید همنشین او در روز قیامت خواهد بود . حضرت با پسرش حضرت سلیمان به بیرون از شهر رفتند . آنجا پیرمرد فقیری را دیدند که مشغول جمع آوری هیزم بود . حضرت داوود تصمیم گرفتند که با پیرمرد همراه شوند تا بفهمند که چرا خداوند او را همنشین ایشان قرار داده است . پیرمرد از آنها دعوت کرد تا برای ناهار به خانه اش بروند . حضرت نیز قبول کردند و با پسرش به خانه پیرمرد رفتند . در آنجا پیرمرد خمیری درست نمود و آن خمیر را به سه قسمت مساوی تقسیم نمود و بعد هم نانی پخت و به عنوان غذا برای حضرت داوود آوردند . هر سه مشغول خوردن شدند . پیرمرد  هر لقمه را که برمی داشت گریه می کرد و آن را بر دهانش می گذاشت و خدا را شکر می کرد بعد از تمام شدن غذایش نیز دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت خداوندا ! تو را شکر می گویم که ما هرچه داریم همه از توست . تو درختی را که من هیزم از آن جمع کردم خشکاندی و تو توانایی جمع آوری آن را به من دادی . تو بذر نانی را که پختم بارور نمودی و تو توانایی پختن آن را به من دادی . تو تمام اینها را به ما دادی پس ما برای تو چه کرده ایم . حضرت داودد (ع) نگاهی معنادار به پسرش نمود و گفت اینگونه است که خداوند متعال انسانهای عادی و مردم فقیر را همنشین پیامبران خود قرار می دهد